کد مطلب:53185 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:222

علی و رأس الجالوت











امام باقر علیه السلام فرمود: «وقتی كه حضرت علی علیه السلام از جنگ نهروان برگشت، در مسجد كوفه نشسته بود كه رئیس یهودیان یعنی رأس الجالوت به حضور حضرت رسید و عرضه داشت: می خواهم چند سؤال از جنابتان بپرسم كه آن را نمی داند مگر نبی یا وصی نبی، اگر خواهی بپرسم وگرنه در گذرم؟

حضرت فرمود: ای برادر یهود! از هر چه خواهی بپرس؛ عرض كرد: ما در كتاب خود، تورات یافتیم كه وقتی پیامبری را حق تعالی بر می انگیزد بدو امر می كند كه كسی را از خاندان خودش انتخاب كند تا پس از او كارگزار امتش باشد، و دستور دهد تا امت از او متابعت كنند و به وسیله اش عمل نمایند.

خداوند، اوصیاء پیغمبران را در حیاتشان امتحان كرد و بعد از وفاتشان هم آن وصی را امتحان كند، به من بگو كه خدای تعالی چند بار اوصیاء را در حیات پیامبران و چند بار بعد از وفاتشان امتحان نماید، و وقتی امتحان اوصیاء خوب از كار درآمد آخر كارشان چه شود؟

امام فرمود: به خدائی كه غیر از او نیست، آن خدائی كه دریا را برای بنی اسرائیل شكافت و تورات را بر موسی و انجیل را بر عیسی نازل فرمود، اگر جواب تو را بدهم اقرار و اعتراف به وصایتم می كنی؟ گفت: آری.حضرت فرمود: به خدائی كه دریا را برای بنی اسرائیل شكافت و تورات را بر موسی نازل كرد اگر جوابت را بدهم اسلام می آوری؟ گفت: آری.

باز حضرت فرمود: خداوند- عزوجل- اوصیاء را در حیات انبیاء در هفت موضع امتحان می كند تا اطاعت و خدمت او را بیازماید و چون از طاعت و امتحان آنها راضی شد، به پیغمبرش امر می كند او را در حیاتش ولی و دوست بگیرد، و بعد از وفاتش او را وصی خود قرار بدهد و اطاعت از اوصیاء را بر گردن امت آن پیامبر می نهد.

خداوند اوصیاء را بعد از وفات انبیاء در هفت جا امتحان می كند تا صبر آنان آزموده شود، پس وقتی امتحانشان رضایت بخش شد، عاقبت آنان باسعادت می شود، و با خوشبختی كامل به پیغمبرش ملحق می گردند.

رأس الجالوت كه رئیس یهودیان بود عرض كرد: درست فرمودی یا امیرالمؤمنین علیه السلام! پس مرا از امتحان شما در حیات پیامبر و بعد از وفاتش، و این كه آخر كار تو به كجا می كشد، آگاه كن! حضرت دست او را گرفت و فرمود: ای برادر یهودی! بلند شو برویم تا تو را آگاه نمایم.

جماعتی از یاران امام بلند شدند و عرض كردند: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! ما را هم به این مطالب آگاه فرما! امام فرمود: می ترسم قلوب شما (از رنجها و گرفتاریم) تحمل مطالب را نداشته باشد؛ عرض كردند: برای چه یا امیرالمؤمنین علیه السلام؟ فرمود: برای اینكه كارهای نادرست از بسیاری از شما دیدم.

مالك اشتر بلند شد و عرض كرد یا امیرالمؤمنین! ما را هم آگاه كن، قسم به خدا هر آینه می دانیم كه روی كره زمین به غیر تو وصی نبی و رسولی نیست، و می دانیم كه خداوند بعد از پیامبران پیامبری مبعوث نخواهد كرد و پیروی از تو به گردن ماست و اطاعت از تو پیوسته و متصل به پیروی از پیامبر اكرم می باشد.حضرت تقاضای مالك اشتر را پذیرفت و نشست و رو به یهودی كرد و فرمود: ای برادر یهودی! خدا مرا در زندگی پیامبران در هفت جا امتحان كرد و دریافت كه من به نعمتهای او مطیع هستم، بدون اینكه از خود ستایش كنم، می گویم.

رأس الجالوت گفت: در چه چیزهایی؟ ای امیرالمؤمنین علیه السلام!

امام فرمود: اما، مقام اول، آن بود كه خدا چون وحی به پیغمبران فرستاد و رسالت را بر دوش او قرار داد، من در خاندان پیامبر، در مردان از همه كم سن تر بودم، با اینكه در خانه او و خدمتش بودم و فرمانهایش را انجام می دادم؛ پیامبر كوچك و بزرگ خاندان بنی عبدالمطلب را خواند و آنان را به یگانگی خدا و رسالت خویش دعوت كرد، لكن آنها امتنا كردند و انكارش نمودند و از او دوری جستند و او را پشت سر انداختند و خود را از وجود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دور كردند و گناه گرفتند؛ مردمان دیگر هم از پیامبر دور شدند و با او مخالفت كردند.

چون پیشنهاد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بر آنان سخت بود و قلوب آنان تحمل آنان را نداشتند و عقلشان هم نمی رسید و این كار را بر خود بزرگ و سنگین شمردند، تنها من با سرعت و مطیعانه و با یقین، دعوت پیامبر را پذیرفتم و شك و تردید در دلم نیامد؛ سه سال با پیامبر این روش و عقیده را داشتم، در روی كره زمین غیر از من و خدیجه، دختر خویلد، كسی نبود كه با پیامبر نماز بخواند و بدو عقیده مند باشد، سپس امام رو به یاران خود كرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ همگی عرض كردند: چرا، یا امیرالمؤمنین!

اما، مقام دوم؛ ای برادر یهودی! آنجا بود كه قریش برای كشتن و از بین بردن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مشورت می كردند و حیله به كار می بردند تا اینكه آخرالامر در محل شور خود در یك روز با حضور شیطان ملعون به شكل مرد یك چشم كور از مردمان ثقیف، جمع شدند و رأی دادند كه از هر گروه و تیره از قریش مردی قوی را برگزینند، و با شمشیری جمع شوند و هنگامی كه پیامبر خوابیده است، همگی با یك ضربت بر پیامبر حمله ور شوند و او را به قتل برسانند؛ وقتی پیامبر به قتل رسید ناچار هر قومی از قریش به حمایت از آن نماینده قیام و او را حفظ كند و تسلیم به قصاص ننماید و در نتیجه خون پیامبر به هدر می رفت.

جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد شد و او را از این تصمیم قریش و از آن شب و ساعتی كه او را می خواهند به قتل برسانند خبر داد، و امر كرد كه آن شب از منزل خارج شود و به غار حراء بیرون مكه پناه ببرد.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا از این واقعه خبر داد و مرا امر كرد كه در رختخواب و فراش او بخوابم و جانم را قربانش كنم، من شتابان قبول كردم و خوشحال بودم كه جان فدای پیامبر می شود؛ پس پیامبر از خانه خارج شد و رفت و من در بسترش خوابیدم. پهلوانان قریش با این فكر كه پیامبر خوابیده و می توانند او را بكشند سر رسیدند، دیدند من هستم. بر آنها شمشیر كشیدم و آنان را از خود، به طوری كه خدا و مردم می دانند دور كردم.

سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: آیا چنین نیست؟ همه عرض كردند: چرا، یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

اما، مقام سوم؛ ای برادر یهودی! تو پسر ربیعه و عتبه از قهرمانان قریش بودند، در روز جنگ بدر به میدان آمدند و مبارزه طلبیدند، هیچ كس از قریش نتوانستند جواب بدهند، پیامبر، من و حمزه و عبیده را برای جنگ با آنها فرستاد، با اینكه از آن دو نفر كوچكتر بودم و در جنگ كم تجربه تر، خداوند به دست من ولید و شیبه را كشت، غیر آن كه قهرمانانی دیگر را در آن روز از بین بردم و اسیر گرفتم، من از دیگران بیشتر كشتم و اسیران زیادی را دستگیر نمودم، در آن روز پسر عمویم عبیده بن حرث- رحمة الله علیه- شهید شد، سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اینطور نبود؟ همگی گفتند: چرا، یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

اما، مقام چهارم؛ ای برادر یهودی! همه افراد مكه بر ما هجوم آوردند و هر كه از ایلهای عرب و قریش را تحت فرمانشان بودند علیه ما شوراندند تا خون كشته شدگان جنگ بدر را بگیرند.

جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد شد و او را آگاه نمود؛ پیامبرش با لشكرش به دره احد رفتند، مشركین جلو آمدند و با یك حمله بر ما یورش بردند و خیلی از مسلمانان را شهید كردند و دیگران از باقی مانده لشكر فرار كردند؛ من تنها با رسول خدا ماندیم در حالی كه مهاجر و انصار به طرف منازلشان به مدینه برگشتند و همه می گفتند: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اصحابش كشته شدند، ولی خداوند جلو مشركین را گرفت و من جلو روی رسول خدا بودم كه هفتاد و چند زخم بر تنم وارد شد كه جای چند تای آن نمایان می باشد.

حضرت لباس خود را كنار زد و دست بر زخمهایش كرد و نشان داد و فرمود: آنكه در آن روزگار كردم ثوابش ان شاء الله بر خداوند- عزوجل- است؛ سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اینطور نبوده است؟ گفتند: بلی یا امیرالمؤمنین علیه السلام!اما، مقام پنجم؛ ای برادر یهودی! به درستی كه قریش و عرب جمع شدند و عهد بستند كه از نبرد با ما دریغ نورزند، تا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و هر كه با اوست از گروه بنی عبدالمطلب كشته شوند. پس با ساز و برگ جنگی به بیرون مدینه آمدند و بار انداختند و به خود امید داشتند كه حتما پیروز می شنوند! جبرئیل آمد و پیامبر را از این كار مشركین خبر داد، و پیامبر برای خود و هر كس از مهاجر و انصار فرمان داد تا خندق حفر كنند.

قریش آمدند و بر دور خندق ماندند و ما را محاصره كردند، و خود را قوی و ما را ضعیف می پنداشتند و با سر و صدای هر چه تمام تر خود را در قوی بودن جلوه می دادند.

پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم آنها را به دین خداوند عزوجل می خواند و به خویشی و رحم سوگند می داد، لكن قبول نمی كردند بلكه بر سركشی آنها افزوده می شد؛ پهلوان عرب و قریش آن روز، عمرو بن عبدود بود كه مانند شتر مست نعره می زد و مبارز می خواست و رجز می خواند، یك بار نیزه اش را و بار دیگر شمشیرش را به حركت در می آورد و كسی جلویش نمی رفت و به وی طمع نداشت و به غیرت نمی آمد و از روی بصیرت اظهار قدرت نمی كرد.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا از جایم بلند كرد و به دست خودش عمامه بر سرم بست و همین شمشیر (ذوالفقار) را به من عطا كرد، من برای نبرد با عمرو، بیرون آمدم در حالی كه زنان مدینه برایم می گریستند و از نبرد با عمرو، هراس داشتند؛ خداوند به دست من عمرو را كشت با اینكه عرب غیر از او پهلوانی نمی شناخت؛ در آن روز عمرو بن عبدود ضربتی بر سرم زد، بعد با دست خویش به فرق سر اشاره كردند. خداوند قریش و عرب را با این ضربتم كه او را از بین بردم و به آن چیزی كه از من در دلهای آنان از غلبه و آزردگی های پیش (كه اقوام آنها را كشتم) بود، گریزان نمود.

پس رو به اصحابش كرد و فرمود: این طور نبود؟ همگی گفتند: چرا با امیرالمؤمنین!

اما، مقام ششم؛ ای برادر یهودی! ما با پیامبر به شهر یاران تو، خیبر بر مردان یهود و قهرمان قریش و دیگران تاختیم؛ لشكرهای سواره و پیاده با تجهیزات جنگی همانند كوه جلو ما در آمدند، و دژهای محكم داشتند، و دارای نیروی برتر بودند، جوری كه هر كدام از آنها به میدان می آمدند و مبارز طلب می كردند و بر یكدیگر پیش دستی می نمودند، همراهان ما كسی به نبرد آنان نرفت جز آنكه به قتل می رسید.

كم كم ندای نبرد بلند شد و چشمها را خون گرفته بود و هر كسی به فكر خودش افتاده بود، و همه به یكدیگر می نگریستند و می گفتند: ای علی علیه السلام! تو برخیز، پیامبر مرا از جایم بلند كرد و مقابل دژ آنها فرستاد. هر كسی از آنان درآمدند را كشتم، و هر پهلوانی را نابود كردم و همانند شیر بر آنان یورش بردم تا اینكه آنان در دژ متحصن شدند، و درب قلعه را به دست خویش كندم و تنها وارد شدم، در وقتی كه جز خدا هیچ كس یاورم نبود، هر كس از آنها ظاهر می گشت می كشتم و هر زنی را می دیدم اسیر می كردم تا اینكه قلعه خیبر را فتح كردم، و بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آیا چنین نیست؟ گفتند: آری یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

اما، مقام هفتم؛ ای برادر یهودی؛ ای برادر یهودی! چون پیامبر متوجه فتح مكه شد، و خواست برای آنان عذری باقی نماند، نامه ای نوشت و آنان را همانند روز اول اسلام به خدا دعوت كرد و از عذاب حق آنها را ترسانید و آنها را به آمرزش خداوند امیدوار كرد و آخر سوره مباركه «برائت» را برای آنان نوشت تا بر آنها خوانده شود، سپس به اصحابش پیشنهاد كرد كه این نامه را كسی ببرد.همه امتناع كردند، تا اینكه پیامبر یك نفر را خواند و نامه را به او داد و او را فرستاد، لكن جبرئیل آمد و گفت: ای پیامبر! این نامه را یا خودت و یا یك نفر از خاندانت باید برساند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا خبر داد و نامه را به وسیله من فرستاد تا به اهل مكه برسانم. من به مكه آمدم، مردم مكه آدمهای عجیبی بودند،كسی در آنها نبود جز آنكه اگر می توانست، قطعه قطعه بدنم را بر سر كوه بگذارد از جان و مال و خاندانش در این راه دریغ نمی ورزید.

من نامه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به آنها رساندم و بر آنان خواندم، همه با تهدید و وعید به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبین شدند و اظهار دشمنی كردند، و من هم پایداری و مقاومت كردم؛ بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آیا این طور نبود؟ گفتند یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

فرمود: ای برادر یهود! این مقامهایی بود كه پروردگار من با پیامبرش مرا در آنها امتحان كرد و مرا در همه جا فرمانبردار دید، هیچ كس در این مواضع همانند من نبود، اگر بخواهم خود را ستایش كنم جا دارد لیكن خداوند خودستایی را خوش ندارد.

گفتند: راست فرمودید: خداوند شما را به قرابت با پیامبر، برتری داده و به برادری سعادت فرموده است و نسبت شما را به او همانند هارون به موسی قرار داده است و در این مقامات، سبقت را ربودید، و كسی از مسلمانان به مانند شما نیست، هر كس تو را با پیامبر و پس از مرگ او دیده، همین اعتقاد را دارد، حال بفرمائید بعد از پیامبر خداوند شما را چگونه امتحان كرد.[1] .

حضرت، هفت مقام بعد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را شرح دادند كه ما به همین جا اكتفا می كنیم و بقیه را در جای دیگر همین مجلدات ذكر می نماییم.[2] .









    1. الخصال، باب السبعه، ج45.
    2. نقل از داستانهایی از زندگانی حضرت علی علیه السلام، ص78.